رفیعی با دستانی خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید، فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده .از سنگر پریدم بیرون دیدم اوهم دستش خونی است. پرسیدم چی شده؟ گفتند برو عقب ماشین را نگاه کن.
دیدم یک گونی پر خون عقب ماشین هست. یه شهید توی گونی بود که پا و سر نداشت.پیراهن سفد پوشیده بود و دکمه یقه را تا آخر بسته بود .
گفتند:«برای شستشوی بیل مکانیکی جایی را کندیم تا به آب برسیم.آب که زلال شد دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرون زده است. کندیم دیدیم پیکر یک شهید است ، جنازه سالم بود و خون تازه از حلقومش بیرون می زد ! ما جایی را انتخاب کردیم که مطمئن بودیم هیچ شهیدی آنجا نیست.اصلا آنجا اثری از جنگ و خاکریز نبود .دور تا دور منطقه را زیرو رو کردیم تا شاید شهید دیگری پیدا کنیم ،اما خبری نبود.
خیلی وقتها باید خود شهدا به میدان می آمدند تا پیدایشان کنیم.
فردای آنروز رادیوی ماشینم روشن بود،گوینده اعلام می کرد : هم اکنون یک هزار شهید بر روی دستان مردم در حال تشییع است.
یکی از آن هزار شهید همان شهیدی بود که دیروز کشفش کردیم .خودش را رسانده بود به قافله رفقا....
نقل از کتاب نشانه ها، خاطرات محمد احمدیان از تفحص شهداء